جدول جو
جدول جو

معنی لت به سر - جستجوی لغت در جدول جو

لت به سر
ساختمانی که بام پوش آن تخته ای باشد، ساختمانی که بام پوش آن تخته ای باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست به سر
تصویر دست به سر
غمگین، اندوهناک
دست به سر کردن: کنایه از روانه ساختن و دور کردن کسی از نزد خود با حیله و نیرنگ، برای مثال رازداری نبود شیوۀ زاهد چو سبو / از در میکده اش دست به سر باید کرد (سعید اشرف - لغتنامه - دست به سر)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بِ سَ)
دست بر سر. متحیر و متأسف. (غیاث) :
آن سرور کائنات وآن فخر بشر
جبریل امین ز قرب او دست بسر.
؟ (از آنندراج).
و رجوع به ترکیبات دست بسر... ذیل دست شود، کنایه از متواضع وفروتن نیز باشد. (آنندراج) (بهار عجم) ، به معنی سلام نیز گفته اند. (از غیاث) ، حالت فریادخواه. حالت متألم و متأثر و سوکوار و نالنده و بر سر زننده:
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بی تو از دست جهان دست بسر باد پدر.
خاقانی.
- دست بسر کردن، از سر واکردن است و به کنایه رخصت دادن کسی را که مخل دانند و این گویا سلام رخصت است چه درین هنگام دست بر سر هم می نهند. (از آنندراج). دست بر سر کشیدن. دور کردن کسی را. رد کردن کسی را. به بهانه ای کسی را دور کردن. به بهانه ای کسی را بطرفی گسیل کردن. به بهانه ای بی ارج بیرون فرستادن کسی را. به حیلتی بیرون کردن و دور ساختن. پی نخود سیاه فرستادن. سرش را به طاق کوبیدن. پی قوطی بگیر بنشان فرستادن:
رازداری نبود شیوه زاهد چو سبو
از در میکده اش دست بسر باید کرد.
سعید اشرف (از آنندراج).
- دست بسر ماندن، اکثر در وقت فقدان مطلوب باشد. (از آنندراج) :
میلی چو مگس دست بسر مانده و خلقی
کام دل خویش از شکرستان تو یابند.
میرزا محمدقلی میلی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب دست بر سر زدن ذیل دست شود.
- دست بسر نشستن، نشستن در حال دست بر سر نهادگی از غمی یا اسفی. سیلی به سر زدن در هنگام حسرت و افسوس. (از آنندراج). دست به سر نشستن. دست بسر داشتن. دست بسر گرفتن. دست بر سر زدن:
از سر کوی تو یک دلشده بر پا نشود
که بجایش دگری دست بسر ننشیند.
شانی تکلو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ بِ سَ)
دیگ به سر. قزقان به سر. موجودی با لگنی بر سر که در تصور کودکان آرند، بیم دادن ایشان را چون یک سرو دوگوش. لولو خرخره و جز آنها، در تداول عامه، فرنگی به مناسبت کلاه شاپو که بر سر نهد
لغت نامه دهخدا
(لَ چَ بِ سَ)
زن، زن ضعیف. زنی ضعیفه یا فقیره در مقام جلب شفقت و رقت گویند: من یک لچک بسری بیش نیستم. من یک لچک بسرم با سه یتیم
لغت نامه دهخدا
(لَمْ بَ سَ)
لمبه سر. لمبسر. لامسر. لنبسر. نام قلعتی مقرّ اسماعیلیان در رودبار قزوین. حمداﷲ مستوفی در ذکر رودبار گوید: رودبار ولایت است که شاهرود بر میانش گذرد و بدان باز میخوانند و در شمال قزوین بشش فرسنگی افتاده است و در آنجا قریب به پنجاه قلعۀ حصین مستحکم است و بهترین آن قلاع الموت و میمون دز و لنبسر بوده... (نزههالقلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 61). این قلعه را حسن صباح به سال 495 هجری قمری به دستیاری کیا بزرگ امید رودباری مستخلص ساخته بود و در لشکرکشی هلاکو برای قلع اسماعیلیان و منقاد ساختن رکن الدین خورشاه پس از یک سال مقاومت و به علت بروز وبا تسلیم شد و بقایای ویران آن هنوز برجاست. اینکه صاحبان فرهنگها لنبه سر را کوهی از مازندران دانسته و گفته اند که به منزلۀ سرگردکوه سمنان است یا نزدیک آن، بر اساسی نیست، چنانکه صاحب آنندراج آورده است در عبارت ذیل: لنبه سر، نام کوهی است از مازندران که به منزلۀ سرگردکوه است و مذکور شد که گرد (کوه) کوهی بود از ولایت دامغان که ملاحده در آنجا اجتماع داشتند و در طرف اعلای آن کوه برآمدگی بوده که به منزلۀ سر آن کوه تصور میشود و چون لنبه به معنی فربه و گرد و مدور آمده آن کلۀ کوه را لنبه سر میخواندند. لهذا پوربهای جامی در هجو کسی که عمارت بزرگ داشته، گفته است:
ای ملحدی که بر سر چون گردکوه تو
دستار شوخگین تو شد شکل لنبه سر.
(از آنندراج).
بکن گردکوه و دز لنبه سر
سرش زیر گردان تنش را زبر.
(از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(لُ پِ)
قلعۀ لمبه سر، لنبه سر. نام قلعتی در رودبار قزوین کنار شاهرود. بقایا و آثار آن هنوز برپاست و آن به چهارفرسنگی مغرب قلعۀ الموت و ازقلاع خورشاه اسماعیلی است که به امر هلاکو خراب شد
لغت نامه دهخدا
تصویری از لچک به سر
تصویر لچک به سر
گلوته دار، زن زنک، مرد کم از زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لچک به سر
تصویر لچک به سر
کنایه از زن، دشنامی برای مردان ترسو و بی جربزه
فرهنگ فارسی معین
حمام کردن، کنایه از غسل کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
قرارداد در کار کشاورزی بین دو نفر مشروط بر این که پولی از
فرهنگ گویش مازندرانی
پا به پا، پا یا پای، روی هم، همه
فرهنگ گویش مازندرانی
روسری دار، روسی به سر که کنایه از ناتوانی و ضعف جسمی زنان
فرهنگ گویش مازندرانی
کشمکش، کنار هم قررا گرفتن دو لنگه ی در یا دو پاره ی چیزی
فرهنگ گویش مازندرانی
باغچه، باغ سار
فرهنگ گویش مازندرانی
خانه ی تخته پوش، خانه های روستایی قدیمی در مازندران، شیروانی
فرهنگ گویش مازندرانی